اهورا




 مادامی که خراشی عمیق قلبم را تسخیر می کند ، تمام قدرتِ درونی ام برای حیات بخشیدن به قلب شکسته ام، تنها و تنها ، تفکر به عشق بی نهایت مادرم است.

عشقی که سال های سال تنها برای لحظه ای از فرزند دریغ نشد ، عشقی که مادر را از تمام درد ها و رنج ها جدایی می بخشید.

شاید مادر آرامش بخشترین نیرویی است که خداوند آن را به فرزندان آدم عطا فرمود .

اما هنگامی که اشک های سوزان مادرم را دیدم، اشک هایی که تنها ، بـر روی سنگِ سردی میریخت،

سنگی که مادرش را در آغوش خاک کرده بود.

آنجا بود که دریافتم همچنان که مادر آرامشی بی نهایت است از دست دادنش بُرّان ترین خنجری است که خداوند آفریده است.

اما او تنها برای فرزند نمی سوزد ، مادر سال ها پیش غم های پدرش را با لطافت دستانش تسکین می بخشید و حالا باید از درد هایش برای سنگِ قبرِ سخت بگوید.

هنگامی که می اندیشم زمانی مادرم را از دست خواهم داد زخمِ آینده را حس می کنم. و به خدای خودم گلایه می کنم که چرا با من چنین خواهی کرد


سرآغازش همچون سرانجامش تنها نغمه ای بی صدا است . آوایی راستین که زلف های پریشان را آراسته می کند و جامه ی تاریکت را روشنی می بخشد . مرا شیدای خود ساخت . به من آموخت که چگونه برنایی راستی درونم را جاودان سازم.

چون شفقی است که بدون هیچ کلامی مژده ی پگاه را می سراید. تنها چهره اش را نمایان می کند و تو می بینی.

همانند خانه ای آرام برای مردمان است تا در منزل اَمنش اشتباهاتشان نمایان گردد. کاش برای هم خانه ای امن بودیم تا بر اشتباهاتمان چیره می شدیم و در دنیایی زیبا روزگار سپری می کردیم. ای کاش قلبمان قادر بود قدرت سکوت را داد بزند ، کاش آینه بودیم .

اما ما چگونه مخلوقی هستیم آیا در آستانه ی حقارت دیگران را تحقیر می کنیم!!!  ما تنها قادریم برای اشتباهاتمان بانگ برآوریم اما توان این را نداریم که با آنان مقابله کنیم.

کاش آینه بودیم کاش نغمه ای بی صدا و قدرتمند بر وجودمان حکم می راند.

 



چگونه می توان تو را وصف کرد زیرا که صفات بی وصف صاحب حق بر وصالت دامن خورده است.

ای زیبا سیرت ای که کردگار از برای تو و فرزندانت آدم را آفرید. سخت است برایم پذیرش چنین آفریده ای ، وجودی که زمان برایش زانو می زد و آسمان برایش اشک می ریخت. به راستی که تو تنها برگزیده ی نبوت بودی .

مثالی آشکار بودی برای مردمی تنها ، مردمی که از وجود همدم راستین غافل بودند و به همدم دروغین شیطان روی می آوردند. در آن دنیای سخت با دشمنان رستگاری جنگیدی  و پیروز شدی مرا نیز در نبرد با شیطان همراهی کن.

مرا یاری ده و از معبودت برایم طلب زندگی کن زندگی در جهان جاوید در جایی که تجلی ، جلالش را آراسته است و خاندان تو در آن تکیه کردند ، فرزندانی که زمین برایشان گریست .

خاندانی که در نینوا برای اسارت قلبشان در نزد یزدان ، در بند فرزندان ابلیس شدند . بزرگانی که سال ها در زنجیرهای فرمانروایان عرب بودند . هنگامی که نغمه نوادگانت را شنیدم تمام وجودم در شرم شد برای اعمالم و اعمال مومنان سست ایمان که نام حسین را تنها برای ثابت کردن خود می گویند و نه برای پاکی واخلاص ایشان.

اما تمام خاندانت مادری آراسته را دارا بودند بانویی که عشق الهی را معنا کرد و فضل ایزد را در خود غرق کرد.

فرشتگان عرش داستان زندگانی تو و همراهانت را برای مردمانِ آسمان جار می زنند و آسمان ها را غرق در اشک های دوستدارانت می کنند تا هستی بداند چه کسی شایستگی رحمت خدایگان جهان

را دارد.



چگونه می توان تو را وصف کرد زیرا که صفات بی وصف صاحب حق بر وصالت دامن خورده است.

ای زیبا سیرت ای که کردگار از برای تو و فرزندانت آدم را آفرید. سخت است برایم پذیرش چنین آفریده ای ، وجودی که زمان برایش زانو می زد و آسمان برایش اشک می ریخت. به راستی که تو تنها برگزیده ی نبوت بودی .

مثالی آشکار بودی برای مردمی تنها ، مردمی که از وجود همدم راستین غافل بودند و به همدم دروغین شیطان روی می آوردند. در آن دنیای سخت با دشمنان رستگاری جنگیدی  و پیروز شدی مرا نیز در نبرد با شیطان همراهی کن.

مرا یاری ده و از معبودت برایم طلب زندگی کن زندگی در جهان جاوید در جایی که تجلی ، جلالش را آراسته است و خاندان تو در آن تکیه کردند ، فرزندانی که زمین برایشان گریست .

خاندانی که در نینوا برای اسارت قلبشان در نزد یزدان ، در بند فرزندان ابلیس شدند . بزرگانی که سال ها در زنجیرهای فرمانروایان عرب بودند . هنگامی که نغمه نوادگانت را شنیدم تمام وجودم در شرم شد برای اعمالم و اعمال مومنان سست ایمان که نام حسین را تنها برای ثابت کردن خود می گویند و نه برای پاکی واخلاص ایشان.

اما تمام خاندانت مادری آراسته را دارا بودند بانویی که عشق الهی را معنا کرد و فضل ایزد را در خود غرق کرد.

فرشتگان عرش داستان زندگانی تو و همراهانت را برای مردمانِ آسمان جار می زنند و آسمان ها را غرق در اشک های دوستدارانت می کنند تا هستی بداند چه کسی شایستگی رحمت خدایگان جهان

را دارد.



پادشاه مشهد

بوی عشق می شنوم؛ عشقی پابرجا که تا ابدیت استوار خواهد بود . بازهم  می شنوم نغمه ی کبوتران سپید بال را که بر تمام قصر حکم می رانند گویی امید های مردمِ غرق در تاریکی را حمل می کنند.

قدم بر قصر باشکوهش می نهم و حسی عجیب از سوی او مرا در بر می کند.

نسیمی ناآشنا همچون فرمانروای شهر دستانم را لمس می کند. گویی سخنانی ناگفته دارد. .

اینبار به حرم سرای زرینش می نگرم و می نگرم به دروازه های فولادینش که چطور اهالی ایمان و مردم گنه کار را مجذوب خود می کند. می نشینم و باز می نگرم به پسری جوان که بر روی صندلی چرخ دار دستان مادر پیرش را می فشارد و می نگرم به اشک های همان مادرپیر . انگار تمام دنیا با خنجری قلبش را نشانه گرفته بودند و او در انتظار سپری بی بدیل تمام درد هارا بر جان می خرید.

دوباره می شنوم ، آوای گریه ی دخترکی زیبا و می شنوم نغمه ی مناجات پدرش را؛ دختری که در دام بیماری است و پدرش در دام عشق به او .

گویی من هم باید همسفر آنان شوم. باران چشمانم آشکار شد ، گویی چشمانم سخنان ناگفته را در یافته بودند و او را صدا می زدند. .

انگار آهویی در دام شکار بودم و او می بایست نجاتم می داد.

ای نگار اهل مسیح ، ای شکوه اهل خاتم ای یوسف قلعه ی عشق، یاری ام ده.

یا رضای ضوان بر روزگار بی رزقم روزی ده .

در آسمان عرش ضامن من باش سوگند می خورم بازگردم.

Related image


سفر الهه زمین(1)

جانش در خطر بود ، داشت نابود می شد پس باید چاره ای می اندیشید. همه ی خود را ابر کرد تا پرواز کنان از مردابی که مرمان خاک برایش ساختند فرار کند . ابر شد اما آزاد نشد مردمان زمین رهایش نکردند ؛ غباری تیره از سوی شهر های زمین، آسمان را در بـر کرد و همچون شمشیری از فولاد ، حفره هایی در لباس آبی اش ایجاد کرد . الهه مهربان بود پس باران شد تا مرهمی باشد برای زخم های آسمان، اما با اینکار دوباره در بند مردمان زمین می شد.

اینبار دریا و اقیانوس نشد پس به درون زمین سفر کرد تا دور از مردم بی رحمش باشد . مدتی آنجا بود خود را از گِل ها و غبار ها پاک کرد تا وجودی بی آلایش باشد همچون گذشته های دور درخشید و برای زمین دلبری کرد؛ اما این آغاز خوشی ها نبود. باز هم مردم زمین ، سیرت زشتشان را آشکار کردند و آلودگی و پلیدی ها را به درون زمین هدایت کردند و با زنجیر های آهنین این الهه بی پناه را در بند کردند . دیگر خسته بود ، چشم هایش را بست و از درون قلبش به خدای آفرینش گلایه کرد و دنیایی بدون هیچ انسانی را خواستار شد .

معبود ندای او را شنید و باد ها و کوه هارا فرمان داد تا قلب الهه زیبای زمین را زینت ببخشند. کوه ها صد ها را شکستند و باد ها او را رودی خروشان ساختند ، دیگر قادر نبود خورشید را ملاقات کند و از آفتاب خداحافظی کرد و راهی سرزمین یخ ها شد.

بالاخره دست در دستان خواهرش داد و تمامش یخ زد اما قلبش گرمایی آشکار داشت. این الهه پر هیاهو دیگر قادر نبود پسران کوچک را در مزارع طلایی گندم بنگرد ، دیگر قادر نبود تاج هایی از شکوفه را بنگرد که دختران جوان بر سر می گذاشتند و دیگر قادر نبود هیچ انسانی را بنگرد چون خود این را برگزیده بود . مادامی که گذشته ی دورش را به یاد می آورد آنگاهان که فرزندان آدم پا در دنیایش نگذاشته بودند می خندید و هنگامی که به یاد می آورد باید بین زنجیر های مردم زمین و دنیای آرام یخ ، یکی را انتخاب می کرد اشک می ریخت و قسمتی از یخ هایش آب می شد.

 آن دنیا آنقدر ها هم ساکت نبود هزاران. .

پایان قسمت اول



 

فصل اول

بهار سر آغاز زندگی دیگر است. فصلی است که دخترک زیبای بهار با لباسی آراسته از شکوفه های درختان بهاری به همراه پرستوها، پرواز کنان می آید تا تجلی و جلال  آفریده های پروردگار را به جهانیان نشان دهد.

همزمان ، دخترک بهار ، پیرزن خسته ی سرما را به خواب می برد و با نیروی قدرتمند عشق ،آب ها را از دست های یخ های سرد می رهاند تا نور خورشید دوباره به ماهی های طلایی ، امیدی حیات بخش بدهد ؛ با دستان لطیفش گل ها را نوازش می کند تا زمینِ سرد را شکست بدهند و زیبایی شان را به نمایش  مردمان بگذارند.

 گویا خورشیدِ قدرتمند نیز برای شنیدن صدای زیبای قناری ها و آواز بلبل های عاشق خود را به زمین نزدیک می کند، مردمان نیـز برای شکوفه های زیبا ، جشـن برپا می کنند و پدرِ نوروز را خبر می کنند تا مژده ی بهار را به ققنوس های هفت آسمان بدهد و به جانوران خواب رفته بگوید که گیسوان درخشان بهار آرایه ی زلف های سفید پیرزن را از بین برده است و بازهم خواهد گفت ،که تمام پروانه ها و غنچه ها در کنار بال های زیبای طوطی و طاووس بر روی نهال های بلند و کوتاه برای لبخند مهربان بانوی بهار لب به آواز و خودنمایی گذاشته اند. هنگامی که بهار با چشمان آبی اش به جنگل ها می نگرد چشمه های سرد می جوشند و از درون آن ها  پریان به تماشای چشمان زیبای دختر به بیرون از آب می آیند.

پرستو ها لانه هایشان را در بالای نهال های بلند بنا می کنند تا از زیبایی هایی که چشمان بهار به هدهد و مرغان دیگر بخشیده لذت ببرند.

  نسیم  پس از هفته ها دوباره معشوقه ی  سرما ، باران را ملاقات می کند و به او از دلتنگی سرما می گوید، از نبرد سرما و خورشید برای باران می سراید و باران در دوری سرما برادرانش، ابر های سیاه را بیدار می کند تا  قدرت رعد را به خورشید نشان دهند.

اما به زمین برگردیم، هنگامی که در آسمان باد و باران گفت و گو می کنند مزارعِ مردان شالی، پرآب می شوند و برگ هایِ رنگینِ شکوفه ها ، در زمین پراکنده می شوند.

در صبح های بهار هنگامی که دختران کوچک در باغ های سیب بر روی تاب کوچکی مشغول گفتن افسـانه ی باران هستند با دیدن شکوفـه های پراکنده شروع به بافتن تاج های زیبا می کنند تا مانند دختر بهار، آراسته شوند.

و اما هنگامی که بانوی بهار از عطر های بی نظیرش به گل های سرخ می بخشد پسر خورشید  از آسمان به او می نگرد و عشق را درک  می کند . پسرکِ برومندِ گرما تمام قدرتش را برای دیدن بانویش به کار می کند و زیبا ترین لباسش را به تن می کند و پرواز کنان به طرف زمین می رود و در مقابل چشـمان آبی بهــار بر روی زمیـن می نشیند، شکوفه ای را  به سیب سرخی تبدیل می کند و به سوی بهار می غلتاند ، دخترِ بهار نیز از زیبایی و برومندی پسر، معشـوق  می شود  و عشق را در چشمان او می بیند اما دیگر زمان بهار به پایان رسیده و باید به طرف آسمان پرواز کند او تاری کوچک از گیسـوانش  را به پسرخورشـید داده و  به ناچـار محو می شود،  پسرک می گرید  و از دوری معشوق فغان می کند.

 

 

 


فصل دوم

و اما هنگامی که پسرک خورشید ، معشوقش را از دست داده ، به یادگار گیسویِ یار ، زمین را می درخشاند و نور و گرمایش را به زمین می بخشد و برای سیب سرخی که در دستان بانوی جوان است تمام نهال های شکوفه را میوه می کند.

شعر های عاشقانه ی پسر ، تمام جهان را خبردار می کند. اشعار پسر آنقدر گرم است که از گرمایش آب های کوچک ، خواهند سوخت ، حتی باران هم دیگر قادر به گریستن نیست.

اما هنگامی که رود ، داستان پسرِ خورشید را می شنود با تمام قدرت از کوه های مرتفع به میان مرغان می آید و هم چنان که در حـال خروش است داستان را بازگو می کند. زاغ پَر سیاه که درمیان پرنده هاست با شنیدن سخن رود ، بال هایش را به پرواز باز می کند تا خبر را به مردمان بدهد.

اما بگوییم از فغان های یار که خانه پریانِ آب را در هم کرده است ، و ملکه ی آب را حیران و غمگین . ملکه پریان ، دوستِ زیبایِ بانوی بهار، به دیدن دوستِ آراسته اش پرواز کنان به دیوار جادویی آسمان می رسد و از ققنوس ها اجازه ی ورود می کند .

ملکه با دیدن دخترِ بهار شروع به همدردی و گریستن می کند و برایش از اشعار پسر خورشید می گوید و می گوید که زمین به رنگ گیسوان او ، درخشان شده است .

صدای پسرک آنقدر دلسوز است که حتی به گوش پدر می رسد. خورشید برای همدردی خود را به زمیـن نزدیک می کند و گرمایش را با تمام قدرت به طرف پسر می تاباند.

سیمرغ ها که در آسمان در سفر به آسمان سوم هستند همهمه کنان خبر را به درویشان پدر پیر بهار می دهند. سرانجام داستان عشق به خانه ی خزان می رود.

خزان که خشمگین تر از همیشه است برای دیدن بهار پر های آتشینش را می لرزاند و در آسمان دوم به فرود می نشیند .

بهــار با دیدن پـدر گونه هایش سرخ می شود و از شرم شکوفـه ها را به دورخود می پیچاند . پدر ماجرا را از بانوی زیبـایی ، جویا می شود و دختر به سختی پاسخ می دهد که تا به حال عشق این چنین معشوقه ای را درنیافته است .

سخنان بهار که اتمام می یابد پدر از اشک های سوزان دختر به ستوه می آید و به زمین می رود تا پسر، قدرت بازگشت داشته باشد.

 

 

 


 

فصل سوم

خزان پیش می رود به سوی زمین تا با پسر ملاقات کند و پریان آتش و خاک را به قصر خود احضار کند.

هنگامی که خزان ، پسر رشـید و برومند خورشید را می بیند با نگـاهی سـرد به او می گوید که در های آسمان باز شدند و قادر به رفتن است.

پسر  دیگر نمی تواند برای دیدن معشوقه ی خود صبرکند بال هایش را باز می کند و تمام قدرت خود را در بال هایش می کند تا بانویش را ببیند.

اما خزان به تمام پریان باد و خاک وآتش فرمان می دهد تا برگ ها را به رنگ آتش کنند و سرمای باد را در خاک و جنگل ، جای دهند . با دیدن زمین ، دوباره خنجری دردناک قلب خزان را در بر می کند و به یاد می آورد مادامی که سیمرغ های ابلیس ، مادر بهار را به اسارت بردند. حال پدر چون دختر اشک می ریزد و باران را بیدار  می کند.

اما داستان پدر چون دختر نیست ، به امر  پروردگار هیچ پری و نیرویی نیک ، نباید به قصر شیاطین نزدیک شود و آنان ، تا روز م در امان هستند.

حتی خواهرِ همسرش با جادوی سرما نتوانست ابلیس را در بند کند و با شکستی سهمگین به قصرش بازگشت.

حال پریان آتش و باد باید در کنار باران ، اشک بریزند و خاطرات خزان و همسرش را به یاد آورند.

همچنان که پریان در حال گریستن هستند و قلب خود را سرشار از سرما می کنند قلب زمین نیز سرد می شود و مردمان باید هیزم های کهنه را گرم کنند تا عطشِ سرد جدایی خزان ، آن ها را در بند یخ نکند .

عاشقانی که معشوق خود را از دست داده اند با دیدن اشک های پاییز  خواهند گریست تا قلبشان تسکین یابد.

خرس ها زمین را برای رنجِ یارِ خزان فراموش ، خواهند کرد و در غار تاریکی برای هفته ها به خواب خواهند رفت ؛ حتی پرستو ها نیز دیگر قادر به شادی نیستند و برای فرار از آتش عشق، جنگل های سرد را رها خواهندکرد.

زاغ خبرچین دوباره داستانی از پریان می شنود و تمام جهان زمین را خبردار می کند و خبر به پرندگان آسمانی می رسد . کنیزان پیرزن سرما ، خبر را به خواهرِ پیرِ بانوی گمشده می دهند .

خواهر پیر قادر به دیدن قدرتمند شدن شیطان است . قدرتی که ناله های خزان به آن می دهد. او ، خود را برای دیدار زمین آماده می کند تا به خزان بگوید که باید امید داشته باشد بگوید که غم او زنجیر های اسارت خواهرش را محکم تر می کند.

مادر سرما بال های درخشان و سرد خود را باز می کند تا از نگهبانان دیوار آسمان اجازه ی ورود به آسمان  زمین کند و شوی خواهرش را به آسمان پریان باز گرداند.

 

 

 

پ.ن: تمام افسانه ی سال نوشته ای است قدیمی برای جشنواره ی خوارزمی مدارس ، برای همین به دلیل نداشتن تجربه در چند سال گذشته برخی اصول و قواعد نوشتاری رعایت نشده اند. لطفا ببخشید.


رحمت خداوند بر من

ای نعمت برین و ای نیکو ترین رحمت خداوند بر بنده اش، امیدوارم عمرت در جوار خداوند تا ابد ادامه یابد و عمرت هنگام دوری از ایمان کوتاه گردد. شان و منزلت و ایمانت را تا هنگامه ی ملکوت ستوار و پایدار گردان و عشق خداوند را در تنگنای وجودت نهادینه دار.

ای نمادی شایسته از مهر آفریدگارت ، در بحر من نیست ثنایت و جز خالق ، کس نتواند ارزش و معرفت تو را به جای آورد. شکر می گویم که بنی آدمیان شکوه بهشت را در وجودت نظاره می کنند و سپاس می گویمت برای تمام آنچه قادر به توصیفش نیستم. مادرم به یاد داشته باش تمام این دنیا به اندازه ی یک دانه ی کوچک نمی ارزد، پس با تمام آنچه در توان دارم از تو می خواهم تا این دانه ی کوچک را همچون جلوه ای از پدیدآورنده اش بنگری.بدان که مردمان نیکو پاداش خداوندگار آسمان در زمین و همنشینان بد آزمونی برای اثبات نیکی تو هستند.

کلام ، شمشیر توست ، چشم ها کمانت هستند و گوش ها عدالت رابازخواست می کنند. پس شمشیرت را در قلاف کن و تنها برای جهاد با شیاطین خون بریز ، سخنان خود را همچون دریایی بکن در برابر آتش شرک؛ و دیگرا را پند ده تا کلامشان شعله های جهنم را فروزان نکند.

کمانت را نیز همچون شمشیر برای پروردگارت بیارای. بر هر آنچه می بینی دقت کن و قدرت و نظم خداوند را در آن بنگر و تابش آیات قرآن را بر چشمانت میسر کن تا سپری باشد در برابر عذاب آخرت و پلی برای بهشت. و در آخر شنیده هایت را هیچ گاه در محکمه ی قلبت به عنوان مدرک قرار نده.

ای اقیانوس پهناور محبت که در عمق وجودت نشانه های خدا موج می زند روزت مبارک.

Related image


بارانِ نور ، تمام حیاط را در آغوش کشیده .

حسن یوسف، به شمعدانی بی گل، چشمک می زند.

و من پشت میز،

 پشت پنجره،

 به گنبدِ یک رنگ، نگاه می کنم ؛

سال هاست آنجا ایستاده و تکان نمی خورد، چقدر بی تفاوت به ما آدم ها خیره شده ،                              اما من می خواهم پرواز کنم، انقدر بالا بروم تا ماشین سبزی فروشی بشود یک نقطه ی کوچک بعد دیگر بال نزنم و سقوط کنم و سقوط کنم تا لبه ی زمین، بعد دوباره جایمان را عوض کنیم و آدم شوم و بیایم این ها را بنویسم.


عید کرونایی

داشتم با خودم فکر می کردم امسال عید می تواند چه شکلی باشد؟ یعنی همه می مانند در خانه و انقدر دست هایشان را می شویند تا مانند لاکپشت دست هایمان برود تو؟                                            شاید هم نه! فکرش را بکن همه باماسک و دستکش و شیشه ی الکل مانند فضانوردان وارد خانه ی یکدیگر می شویم و هر خانواده یک کارتخوان به خود وصل می کند.

 هر سال عاشق این بودم که بدون چتر بروم زیر اولین باران بهار، خیلی آرام دعا بخوانم و خیسِ خیس به خانه برگردم. امیدوارم کووید های نوزده تـوی هوا نباشند و بـاران پاک بهار در امان باشد. می گویند هر قطره ی باران یک فرشته دارد که ان را تا مقصدش همراهی می کند؛ یعنی فرشته هاهم کرونا می گیرند؟

تصورکنید پسته های غیر دربسته جلوی چشم مان باشد و ما برای اولین بار در تاریخ مقاومت کنیم. نکند کسی توی خانه آمده و کرونا داشته و سرفه کرده و کووید های نوزده را سوار بالن کرده تا بر فرودگاه پسته ها فرود بیایند!

آقای کرونا هر چه باشد شما خیلی بهتر از زمین خانم، هستید ،که هر چند وقت یکبار آهنگ بندری می گذارد و برای دریا دلبری می کند و آدم  بد و خیلی بد و خیلی خیلی بد را با خود می برد تَه گور تا خوب ها تنها تر شوند و خیلی خوب هارا لب گور تکه تکه می کند. حداقل شما کمی مزایا دارید که الان به چند تن از آن ها اشاره می کنم.

کرون آقای ذلیل شده ،یعنی می شود کاری کنی امسال حاج بابا ، با صورت تیغ تیغ اش ما را سه ماچ محکم نکند و بگذارد جوجه تیغی صورتش برای یکسال تنها بماند؟ یعنی پدربزرگ مادرم دیگر مرا جوری ماچ نمی کند که بعد صورتم را با حوله پاک کنم و همسرش دیگر حرف نزند و جمله ی نفرت انگیز ای کاش یک دختر داشتم می دادم به تو را نگوید.

راستی شمایی که الان این متن را خواندید و مانند من سرطان خانه ماندن و افسردگی پیش از فارغ شدن گرفتید عید می خواهید چه خاکی بریزید در گلدان خانه؟

 

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

http://krymmrzwqy.rozblog.com/ فروشگاه ابزار شیخ علیشاهی بدلیجات و جواهرات ایران PlayCityGame پمپ آب رضا قرنيز ام دي اف فست آموز ikereywp Webbplats بیک موزیک Jaiker