فصل اول
بهار سر آغاز زندگی دیگر است. فصلی است که دخترک زیبای بهار با لباسی آراسته از شکوفه های درختان بهاری به همراه پرستوها، پرواز کنان می آید تا تجلی و جلال آفریده های پروردگار را به جهانیان نشان دهد.
همزمان ، دخترک بهار ، پیرزن خسته ی سرما را به خواب می برد و با نیروی قدرتمند عشق ،آب ها را از دست های یخ های سرد می رهاند تا نور خورشید دوباره به ماهی های طلایی ، امیدی حیات بخش بدهد ؛ با دستان لطیفش گل ها را نوازش می کند تا زمینِ سرد را شکست بدهند و زیبایی شان را به نمایش مردمان بگذارند.
گویا خورشیدِ قدرتمند نیز برای شنیدن صدای زیبای قناری ها و آواز بلبل های عاشق خود را به زمین نزدیک می کند، مردمان نیـز برای شکوفه های زیبا ، جشـن برپا می کنند و پدرِ نوروز را خبر می کنند تا مژده ی بهار را به ققنوس های هفت آسمان بدهد و به جانوران خواب رفته بگوید که گیسوان درخشان بهار آرایه ی زلف های سفید پیرزن را از بین برده است و بازهم خواهد گفت ،که تمام پروانه ها و غنچه ها در کنار بال های زیبای طوطی و طاووس بر روی نهال های بلند و کوتاه برای لبخند مهربان بانوی بهار لب به آواز و خودنمایی گذاشته اند. هنگامی که بهار با چشمان آبی اش به جنگل ها می نگرد چشمه های سرد می جوشند و از درون آن ها پریان به تماشای چشمان زیبای دختر به بیرون از آب می آیند.
پرستو ها لانه هایشان را در بالای نهال های بلند بنا می کنند تا از زیبایی هایی که چشمان بهار به هدهد و مرغان دیگر بخشیده لذت ببرند.
نسیم پس از هفته ها دوباره معشوقه ی سرما ، باران را ملاقات می کند و به او از دلتنگی سرما می گوید، از نبرد سرما و خورشید برای باران می سراید و باران در دوری سرما برادرانش، ابر های سیاه را بیدار می کند تا قدرت رعد را به خورشید نشان دهند.
اما به زمین برگردیم، هنگامی که در آسمان باد و باران گفت و گو می کنند مزارعِ مردان شالی، پرآب می شوند و برگ هایِ رنگینِ شکوفه ها ، در زمین پراکنده می شوند.
در صبح های بهار هنگامی که دختران کوچک در باغ های سیب بر روی تاب کوچکی مشغول گفتن افسـانه ی باران هستند با دیدن شکوفـه های پراکنده شروع به بافتن تاج های زیبا می کنند تا مانند دختر بهار، آراسته شوند.
و اما هنگامی که بانوی بهار از عطر های بی نظیرش به گل های سرخ می بخشد پسر خورشید از آسمان به او می نگرد و عشق را درک می کند . پسرکِ برومندِ گرما تمام قدرتش را برای دیدن بانویش به کار می کند و زیبا ترین لباسش را به تن می کند و پرواز کنان به طرف زمین می رود و در مقابل چشـمان آبی بهــار بر روی زمیـن می نشیند، شکوفه ای را به سیب سرخی تبدیل می کند و به سوی بهار می غلتاند ، دخترِ بهار نیز از زیبایی و برومندی پسر، معشـوق می شود و عشق را در چشمان او می بیند اما دیگر زمان بهار به پایان رسیده و باید به طرف آسمان پرواز کند او تاری کوچک از گیسـوانش را به پسرخورشـید داده و به ناچـار محو می شود، پسرک می گرید و از دوری معشوق فغان می کند.
درباره این سایت