سفر الهه زمین(1)
جانش در خطر بود ، داشت نابود می شد پس باید چاره ای می اندیشید. همه ی خود را ابر کرد تا پرواز کنان از مردابی که مرمان خاک برایش ساختند فرار کند . ابر شد اما آزاد نشد مردمان زمین رهایش نکردند ؛ غباری تیره از سوی شهر های زمین، آسمان را در بـر کرد و همچون شمشیری از فولاد ، حفره هایی در لباس آبی اش ایجاد کرد . الهه مهربان بود پس باران شد تا مرهمی باشد برای زخم های آسمان، اما با اینکار دوباره در بند مردمان زمین می شد.
اینبار دریا و اقیانوس نشد پس به درون زمین سفر کرد تا دور از مردم بی رحمش باشد . مدتی آنجا بود خود را از گِل ها و غبار ها پاک کرد تا وجودی بی آلایش باشد همچون گذشته های دور درخشید و برای زمین دلبری کرد؛ اما این آغاز خوشی ها نبود. باز هم مردم زمین ، سیرت زشتشان را آشکار کردند و آلودگی و پلیدی ها را به درون زمین هدایت کردند و با زنجیر های آهنین این الهه بی پناه را در بند کردند . دیگر خسته بود ، چشم هایش را بست و از درون قلبش به خدای آفرینش گلایه کرد و دنیایی بدون هیچ انسانی را خواستار شد .
معبود ندای او را شنید و باد ها و کوه هارا فرمان داد تا قلب الهه زیبای زمین را زینت ببخشند. کوه ها صد ها را شکستند و باد ها او را رودی خروشان ساختند ، دیگر قادر نبود خورشید را ملاقات کند و از آفتاب خداحافظی کرد و راهی سرزمین یخ ها شد.
بالاخره دست در دستان خواهرش داد و تمامش یخ زد اما قلبش گرمایی آشکار داشت. این الهه پر هیاهو دیگر قادر نبود پسران کوچک را در مزارع طلایی گندم بنگرد ، دیگر قادر نبود تاج هایی از شکوفه را بنگرد که دختران جوان بر سر می گذاشتند و دیگر قادر نبود هیچ انسانی را بنگرد چون خود این را برگزیده بود . مادامی که گذشته ی دورش را به یاد می آورد آنگاهان که فرزندان آدم پا در دنیایش نگذاشته بودند می خندید و هنگامی که به یاد می آورد باید بین زنجیر های مردم زمین و دنیای آرام یخ ، یکی را انتخاب می کرد اشک می ریخت و قسمتی از یخ هایش آب می شد.
آن دنیا آنقدر ها هم ساکت نبود هزاران. .
پایان قسمت اول
درباره این سایت