پادشاه مشهد
بوی عشق می شنوم؛ عشقی پابرجا که تا ابدیت استوار خواهد بود . بازهم می شنوم نغمه ی کبوتران سپید بال را که بر تمام قصر حکم می رانند گویی امید های مردمِ غرق در تاریکی را حمل می کنند.
قدم بر قصر باشکوهش می نهم و حسی عجیب از سوی او مرا در بر می کند.
نسیمی ناآشنا همچون فرمانروای شهر دستانم را لمس می کند. گویی سخنانی ناگفته دارد. .
اینبار به حرم سرای زرینش می نگرم و می نگرم به دروازه های فولادینش که چطور اهالی ایمان و مردم گنه کار را مجذوب خود می کند. می نشینم و باز می نگرم به پسری جوان که بر روی صندلی چرخ دار دستان مادر پیرش را می فشارد و می نگرم به اشک های همان مادرپیر . انگار تمام دنیا با خنجری قلبش را نشانه گرفته بودند و او در انتظار سپری بی بدیل تمام درد هارا بر جان می خرید.
دوباره می شنوم ، آوای گریه ی دخترکی زیبا و می شنوم نغمه ی مناجات پدرش را؛ دختری که در دام بیماری است و پدرش در دام عشق به او .
گویی من هم باید همسفر آنان شوم. باران چشمانم آشکار شد ، گویی چشمانم سخنان ناگفته را در یافته بودند و او را صدا می زدند. .
انگار آهویی در دام شکار بودم و او می بایست نجاتم می داد.
ای نگار اهل مسیح ، ای شکوه اهل خاتم ای یوسف قلعه ی عشق، یاری ام ده.
یا رضای ضوان بر روزگار بی رزقم روزی ده .
در آسمان عرش ضامن من باش سوگند می خورم بازگردم.
درباره این سایت